پرهامپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

من و داداشم

پرهام نفس

این پستو تقدیم میکنم به خاله نگار خوبم خاله جون فکر نکنی فقط خودت موهات بلند منم بلللللللللللله................. تشریف ببرید ادامه مطلب ......... این خود خودمم خاله جون اما باید عکس بعدیو ببینی تا نکته بگیری این نیم رخم با دقت نگاه کن گرفتی نکته خاله جون چون مامانی میخواد تا 7سالگی موهامونزنه باید کم کم به بستن موهام عادت کنم فکر میکنی 5سال دیگه چقدر میشه؟ ...
28 مهر 1392

این چند روز..........

سلام به همه مامانا ونی نی های خوشجل موشجلشون ایشالا که همه در سلامتی کامل باشید  این روزا بی حوصله شدم یعنی راستش میخوام یه کاری انجام بدم ذهنم درگیر اون کاره به خاطر همین نتونستم برای گل پسریم از احوالات این چند روزش بنویسم چهارشنبه که عید بود شب با بابایی رفتیم بیرون (یه ساندویچی هست تو هفت حوض ساندویچاشو از این نون کوچیکای سفید میزاره )و بعد از خوردن ساندویچ رفتیم پارک صدف اما تا پیاده شدیم من و داداشی سردمون شد و برگشتیم خونه و پنجشنبه رفتیم خونه داوود دوست داداشی و شما کلی با متین و داوود بازی کردید و شب هم با  مامان و بابای داوود و متین و داداش پارسا رفتیم پیتزا مادر مهمون بابای داوود شما بچه ها انقدر آتش سوزوندید که نگو رفتی...
28 مهر 1392

اطلاعیه

  اطلاعیه لطفا اگر میتونید کمکم کنید مامانای خوب سلام راستش من به متن ها و دل نوشته های قشنگ خیلی علاقه دارم برای همین هر زمان که وقت کنم تو اینترنت میگردم و با وبهای مختلف آشنا میشم حالا غرض از گفتن و نوشتن این مطلب این بود که پارسال به یک وبی برخوردم که یک پدر از دوری دختر کوچولوش که فوت کرده بود و توی قطعه 31 بهشت زهرا آرمیده نوشته بود بماندکه من چه گریه ها که کردم و چقدر اعصابم بهم ریخت اما مطلباش خیلی قشنگ بود حالا یک شعری که یادمه روی سنگ قبرش هم بود میخوام خیلی وقته دنبالشم اما آدرسشو ندارم نمیتونم پیداش کنم /شعر هم این بود سخت است هنگام وداع ............../خلاصه میخوام ببینم اگه شما سایتشو دیدید یا از کسی دربارش چیزی شنید...
23 مهر 1392

تبریک عید

عید اضحی رسم و آئین خلیل آزرست بعد آن, عید غدیر , روز ولای حیدر است عید قربان و پیشاپیش عید سعید غدیر بر شما مبارک   ...
23 مهر 1392

پرهام خواب زده شده بود

سلام به همه دوستای گلم آقا پرهامی ما یکشنبه11:30خوابید و ساعت 3 صبح از خواب بیدار شد و خوابزده شده بود و میگفت مامان یه چیزی میخوام منم میگفتم چی میخای گفت :بوبوسیت (بیسگوئیت) من بلند شدم بهش بدم دیدم ساعت 3 گفتم زود برو بخواب فردا میدم خلاصه تا ساعت 5 بازی بازی کرد وتا بیدار شدم پارسا ببرم مدرسه که بهش بیسگوئیت دادم گفتم بمون پیش بابا گفت نه منم میام مدسه(مدرسه)  بله ایشونم بردیم بعد رفتیم خونه خاله شیوا دیدیم محمدسبحانم از صبح زود بیدار بوده یکم با اون بازی کردیم و راه افتادیم بیایم خونه که چشمم به سبزی های تازه مغازه افتاد جوگیر شدم بعد از 9سال که ازدواج کردم سبزی قورمه خریدم و پاک کردم اما چه پاک کردنی هر 10 دقیقه زنگ میزدم ماما...
23 مهر 1392

خرید لباس پاییزه آقا پرهام

این پست تقدیم به خاله نگار : خاله جون جات خالی با مامانی رفتیم هفت حوض -پارسیان -بهار خرید پاییزه (لباس راحتی و مهمونی) انجام دادیم وای خاله جون جات خالی بود بخندی پرهام هرچی میدید می گفت این مال منه همین خوبه کاش بودی میدیدی چه چیزایی انتخاب میکنه اما با کلی دردسر و چند بار بیرون رفتن تونستیم یکمی خرید بکنیم جات خالی هر بار بیشتر از اینکه به فکر خرید باشیم به فکر شکم بودیم پرهامی که میشناسی پیتزا ذرت سیب زمینی آبو(نوشابه) کلی هله هوله می خوردیم و جای تورو هم خیلی خالی میکردیم آخه خرید با تو یه صفایی داره خاله جون یه چندتا لباس هم برای داداشی پارسا گرفتیم ایشالا بقیشو با بابایی میریم چون پرهام خیلی شیطونی میکنه دیگه تنهایی خرید کردن سخته ...
19 مهر 1392

پرهام و باباجون

امروز بابایی با باباجون رفته بودند پرند برای سرکشی به خونه مامانجونی اینا ببینند تا چه اندازه آماده شده بعد هم باباجونی اومد خونه ما و من هم چون کمر درد شدیدی داشتم غذا از بیرون سفارش دادم و کلی خوش گذشت آخه میدونی مامانی من عاشق بابام هستم نه اینکه مامانجونیو دوست نداشته باشم نه مامانم هم عاشقانه دوست دارم اما دست خودم نیست از قدیم میگن دختر عشق باباشه باباش عاشق کاراشه مصداق من و بابامه که واقعا وابسته و دلبسته همدیگه ایم (دعای همیشگی مامان عمر با عزت برای پدر و مادرش  واینکه خدا از عمر من کم کنه به عمر بابام اضافه کنه)خلاصه شما با باباجون کلی حال کردی انقدر که میخواست بره میگفتی نرو بیشین باجی(بازی)کنیم بعد کمی خوابیدی ومن داشتم کمدت...
19 مهر 1392

داستان گفتن پرهام

اکی بود اکی مبود خدا بوزوگ بود آنم بزی بود بچه ها داشت اسمشون شنشگول منگول حبی انگول بود مامانشون رفت علف بیاله بخولن آقا گلگه هامشون کرد مامانش شکمش سنگ کرد بچی ها در آبرد آقا گرگه از اینجا رفت متن بالا قصه شنگول و منگول وحبه انگور بود از زبون پرهام یعنی پرهام از من یاد گرفته بعد تا میگم بیا بخوابیم میگه مامان بز بز اندی (بز بز قندی) میخونی تا میگم نه خودش اینطوری برای من تعریف میکنه آخه مامان فدای اون زبون شیرینت بشم الهی قربون داستان تعریف کردنت بشم  حالا ترجمه داستان پرهام (یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود یه خانم بزی بود 3تا بچه داشت شنگول و منگول وحبه انگور یه روز که مامانشون رفته بود براشون علف...
16 مهر 1392

مهمانى رفتن و ميوه خوردن آخر شب پرهام

پسر نازم امشب بردمت خونه خاله بهاره تا 12:30 شب اونجا بوديم ديگه واقعا خوابت گرفته بود كه آوردمت خونه بعد جالب بود بهم گفتى ميوه هلو نارنگى ميخام بعد از خوردنشون خوابيدى كه ساعت شد 1 بامداد بنده ام بايد فردا داداشيو ببرم مدرسه خيلى خوابم مياد اين پستو از تو رختخواب برات نوشتم شب بخير دوستاى گلم...
15 مهر 1392